وَطَن مَن خِیلی کوچَک است
گاهی اوقات نهال بُغض در دِلت را ، غُربت اَست که می پَروراند؛
آری،غلیظ ترین غُربَت ها را در پیاده روهای شوارع شهری می کِشی کِه از خاک آنَش رُستی ،
و خلائِقَش تُو را مَنسوب بدانَش می دانَنَد،
حَتّی اَگر هَمه عابِرین آن بَرادر و خواهر تو باشند،
حتی اگر همه ی اَقربائَت در آنَش مَشغول به زیستن باشَند،
و حَتّی اگر هَمه ی مرکب های آهنین با دیدن تُو دَست به بوغ شوند،
باز هَم می کِشی بارِ غُربَت را
این اِنتهایِ قِصِّه نیست!
وَقتی فَرزَند دَریا باشی؛
گاهی وَقت ها هَم هَوای مادَر می کُنی
دِلَت تَنگ آغوشَش می شَوَد
بِه دیدَن مادَر می رَوی
اَمّا
اَمواجی را می بینی که از دور دَست همچون اَسب چَموش دَوان دَوان تو را هَدف گِرِفته اَند
کِه بُرو عَقب ، تو را یَتیم مادَر می کنند . . .
در این شهر که تنهایی از دَر و دیوار بَر تُو می بارَد
دُز غُربت بسیار بالاست
این است حِکایَت تینار دَر این شَهر
براستی چرا !؟
چرا غربت!؟
چرا غربت در عین قربت !؟
ای دوست . . .
برای چِشِش غُربت،
نیاز نیست بار ببندی برای سَفر ، و آنجا که از آنَش نیستی فُرود آیی!
یا اینکه در میان مَردُمانی زِندِگی کُنی کِه رَنگ پوستِشان با تو هَمگِن نیست ؛ این هم نیاز نیست
یا اینکه زبان مردمان آنجا را مُلتَفِت نباشی . . .
هیچ کدام نیاز نیست !
تو اصلا جایی نَرو همان جا که هَستی بَست بِنشین،
بَرایِ اینکِه غُربَت را بِه حُضورَت بِبینی ،کافیست اَطرافیانت با تُو زاویه داشته باشند،
در اهداف
آرزو ها
افق های زندگی
معشوق ها
اینکه هم زبان باشید نه هم کلام
اینکه منتهای ظرف اشتراک شما را آدمیت پر کند
آنگاه می فهمی من چه می کشم
تینار اینگونه درد غربت می کشد
نِگاه کن
اَهل لُغت دُر تعیین و تشخیص مِصداق وَطن دَر هَیاهو وَ رفت و آمدند.
کِه آنجا کجاست که اَگر باشی یا نباشی ، دَردی مُبتلا می شوی بی درمان ، به نام بُغض غُربت . . .
من هم نمی دانم آنجا کجاست!؟
اما فقط این را می دانم که
وطن من خیلی کوچک است
وَطَن من به وسعت إنَّمَا أَلمُؤمِنُونَ إخوَة می باشد . . .!
نمی دانم همشهری هستی یا نه؟!
هر جا هستی یادت بخیر
*نوشته شده در رمضان 92