سـاعَت دو بامـداد است،
و فَـردا مُـوعد آخـر؛
چَـندین بـار جــاده بِنویـسم یـا نَـنویسمِ بـرایِ تـو
را
رَفتـم و آمـدم؛
و هَـر بـار بـه دلیـل واحـد مُنـصرف شـدم!
بُــغض!
ولی سـرانـجام ایـن قلـم حَرّاف لَـب به سـخن گشـود .
. .
اصلا بـَرای تـو دستـم بـه قَـلم نـمی رود تا نوشتـه ای
بـشود از جـنس دِل؛
آخـَر هـمیشه یِ زَمـان بـُغض ثـمره ی انـدیشیدن بـه تـوست،
هـمان کـه بَـر دَستـان لَـرزه مـی افـــکند،
و نِـگـارش را دُشـوار،
دَریـای عظِمت ـَت بِمــاند . . .
چرا کـه
کتاب فَضـل تو را آب بـَحر کـافی نیست
تـــا سـر
انــــگشت تـَر کـنـم و صَفـحه بـشمارم
امّـا اُقـیانوس غـربتت را چـه کُنـم؟!
کـه هَـر کـه بـه آن رسـد را،
در خـود غـرق و محو کند!
مـظـلـومـیت دیروز و فردایِ امـروز * هم بـماند. . .
کـه مـَثلا دسـتانت را
مـُقابـل دیـده گـان مـادَرم
بـَسـتند،
یـا ایـنکه جـواب سـلامت هــَم،
مُبـــاح دانستند!
تـُو را بـی نـماز خـوانـدنـد و لَعـن تـو را واجـب!
دیـگر بمـاند کـَربلا،
کـه دُشـمن بـا کـینه ای شـترگانه،
بـه جـامانده از تــو،
مـی زد و می کشـت!
ایـن هـا بمـاند. . .
مـَن مـانـده ام
کـه مَـگر درک روز و روشــنایی اش ، چینــش صغـری کـبری مـی خواهد؟!
بـَرای اینـکه بـفهمی روز بـودن را،
کـافیســت رو بـه آسمـان کنـی.
و تُـو روزی . . .
و بــَـرای فـهم تمــام غُربت تو ،
همیـــن بـس که،
چـه بسیـارنـد انسـان هـای سـَر بـه زیـر؛
سـر بـه زیـری بـا صـدای بخ بخ یا علی!
اصـــلا تـو بـگو!
جانِ تینار
ایـن بغـض نـدارد . . . !؟
اصـلا جنـس نـوشته هـایی کـه بـرای تـو قـلم مـی خـورند
بـغضی ـست ؛ نـه دلــی *
بـغض نـوشته ، نـه دلــنوشتـه . . . !
* عید غدیر