- ۲۸ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۴۲
- ۲ نظر
- تاکسی ! تاکسی! نیروگاه!؟
- بیا بالا
یک حاج آقا سمت شاگرد نشسته بود و راننده
من هم پشت سر راننده چسبیده به در
کمی جلوتر حاج آقا پیاده شد ...
احساس آزادی داشت بر راننده مستولی می شد که ...
و البته شد
و صدای نی نای نای بلند شد ...
منم فرصت ندادم و با خنده
- گفتم : داداش مانُم حاج آقاییم!:دی
- عه داداش شرمنده متوجه نشدم ...
- خواهش می کنم دادا اشکالی نداره
سکوت مجددا حکم فرما شد!:دی
منطق است دیگر ...
به همین سادگی
اردوی جهادی - محرم پارسال - کرمان - دقیقا منطقه مرزی کرمان (زهکلوت) و سیستان (دلگان)
تو خونه میزبان بودیم
خونه ها همه کپر و از ساقه های خرما درست شده بود
ی چیزی که اونجا زیاد بود مگس بود
عمق دید آدم تار می شد!:دی
یکی از شبا وقتی برای استراحت و خواب آماده می شدیم
خمیازه ای کشیدیم
ناگهان یک مگس تپل رفت تو دهنمون
دقیقا تو حلقم گیر کرده بود
هر چی هم سرفه می کردیم که بیاد بیرون ، جا خوش کرده بود و فرو می رفت
دیگه نا امید شدیم
تا اینکه ویز ویز مگس خانم رو تو روده ها و معده حس می کردیم
ی چیزی مثل ویبره
هیچی گذشت تا وقتای سحر بود
از کپر زدیم بیرون و تمام محتویات رو
...
هم چنان تار های بی نیازی بر روح و جان ما تنیده ـست ؛
تو را به جان نیازمندان بیا ... !
آ