In عَطش

گاهی اُوقات هَم هست که ، گوشه ای از خانه ات گیر می کُنی . . . !

In عَطش

گاهی اُوقات هَم هست که ، گوشه ای از خانه ات گیر می کُنی . . . !

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نهی از منکر» ثبت شده است

محمد مردی است حدودا چهل ساله با دو فرزند
بیش از اینکه مذهبی باشد ، متدین هست
خیلی هم متدین ، یعنی مقید به انجام واجبات ، و البته عاشق کربلا ، و چند سالی است که اربعین کربلا حلیم می پزد و نذر می کند، و البته خیلی رقیق القلب
رفتارش طوری است که هر کس از بیرون نگاه کند ، باخودش می گوید : طرف چقدر ریاکار و پر مدعا است و از او دوری می کند ، انصافا هم تعامل با او سخت است ، او با همه رفتار های و ادعاهای زننده و ... بسیار انسان ساده ای است «اینقدر ساده که کفه ی بهشتی بودنش سنگین تر است» ، اصلا بهترین عکس العمل مناسب در مقابل او تایید یا سکوت است ، از اینها که دز دافعه شان بالاست ...
حالا به داستان زیر توجه کنید ...



اقوام درجه یک ونیم به بهانه ای ماهانه دور هم جمع می شدند .
در میان مردمان آن منطفه جلسه ای رایج هست به نام « صندوق خیریه ای که هر ماه پر می شود از مبالغ تک تک اعضای گروه ، و هر بار به یکی از اعضا به عنوان وام ، قرض ، کمک خرجی و هر چه که اسمش می گذارید قرعه کشی و ب او داده می شد »
این همان بهانه برای تجمع اقوام و مهمانی های دوره ای « هم خود بهانه خیر و هم انگیزه بهانه خیر »
این دفعه نوبت خاله جان بود.
خیر سرمان به خاطر احترامی که نسبت ب ما داشتند دعوت مان کردن ب مهمانی
«چون از اعضای صندوق نبودیم و مهمان خارجی بودیم آن هم از قم :دی »
تنها بودم بدون پدر و مادر، منزل خاله جان
از نکات مثبت این جمع های دوره ای این بود که با زیارت عاشورا شروع میشد
زیارت عاشورا را خواندند.
نمی دانم قبل شام بود یا بعد شام ...
مردان طبق معمول مهمانی ها در پذیرایی دور هم جمع بودند
من هم تفلن همراه مجتبی را گرفتم و احیانا گیم می زدیم ...
خب باز هم طبق معمول تر همگی مشغول تجدید خاطره بودند از گذشته شان؛از سفرها و تفریحاتی که با هم داشتند
ماشالله صدای خنده های شان هم ...
طبق معمول تَر تَر یِکی از خاطِره گویی هاشان مَربوط می شد به n + 1
این آقای n + 1 از قضا همان آقای محمد هست که تعریقش را کردیم.
اقوام کم نمی گذاشتند ،به صورت موج مکزیکی خاطره می گفتند و قهقه مستانشان و بوی خون و گوشت و استخوان برادر ...
چون مهمان افتخاری بودم و در ابتداء چیزی نمی گفتم ، به هوای اینکه شاید بحث عوض بشود ...ولی نشد ...
من خودم دل خوشی از n + 1 نداشتم و ندارم ، نه اینکه بدم بیاید ، نه ! بلکه همنشینی با او کلا موجبات حال را فراهم نمی کند .
ولی این ربطی به این نامردی و بی انصافی اقوام نزدیک نداشت ...
به ظاهر مشغول بودم به گیم ، ولی حواسم به جمع بود ، بغض نامردی اینها چشمانم را تحریک کرده بود . یکی از این ها که دست به غیبتش نقد و پربار بود ، شروع کرده بود بـ ...
که نا خود آگاه و بی اختیار حرفش را قطع کردم ، گفتم : بسه دیگه «باورتان نمی شود که از شدت ناراحتی اشک تا دم مشک آمده بود»
(در همین حین دایی جان از پشت سر طوری برخورد کردند که نباید ... بالاخره جمع خیلی بزرگتر از ما بودن ...)
گفتم : تو خودت راضی بودی توی مجلسی همه پشت سرت می گفتند آنقدر که از فرط خنده دستشان پر بشود از شکم ؟!
این آقا که از قضا اسمش هم محمد بود ، در آمد و گفت : دوست نداری پاشو برو بیرون ...
گفتم همین کار رو می کنم ...همراه بغض نترکیده با هم رفتیم بیرون ، پایین حیاط خاله جان ،بین بچه ها، روی موتور نشستیم تا آقایان کباب خامشان را میل کنند ، در حیاط کوچولو ها مشغول بازی بودند ، دنیای آنها خیلی پاکتر از بالایی ها بود ...
هیچی دیگر ...مدتی گذشت ، بعد بزرگشان «که از همه ظاهر الصلاح تر بود » آمد پایین و با تایید کار ما پا در میانی کرده بود و مارا برد بالا ...
+
پی نوشت : غیبت بد است ، اینقدر بد که یارای مقابله با هفتاد زناء را دارد ، جنس بدی ـَش بین المللی و جهانی ـست ، یعنی هر جای دنیا بروی این کار مذموم است ، فرق می کند با این که مثلا خوردن گوشت نجس حرام باشد ، چون آن فقط برای مسلمان مذموم و حرام است . پس وای به حال آنکه غیبت می شود نقل و نبات دهانش ... وای به حال آنکه اوقات فراغتش با غیبت پر می شود ، وای وای وای ... .

مَن بودَم و خواهر و همسر محترم ـِش
مسیر داخل شهر تهران بود
سواری گرفتیم
نشستیم پشت ماشین
گوش ـت روز بد نشنود
صدایی می آمد که حرمتش دوگانه بود
یک حالت رقصیدندنی
دوم خواننده خانم تشریف داشتن
بین سماع و استماع گیر کردیم
لامصب از بس زیبا می خواند
من به خواهر و خواهر به همسر و داماد به من نگاه می کرد
من منتظر داماد و داماد منتظر بنده برای تذکر
تعارف زد
دل رو زدم به دریا گفتم :
جناب ببخشید
حاج خانم خوشمون نمیاد
یکی دارید که حاج آقا بخوونه
راننده آذری زبان که هویت مارا از یقه هامان تشخیص داده بود
دوزاریش افتاد
و با خنده سکوت را بر اتاق ماشین حکمفرما کرد ... !
به همین سادگی

- تاکسی ! تاکسی! نیروگاه!؟
- بیا بالا
یک حاج آقا سمت شاگرد نشسته بود و راننده
من هم پشت سر راننده چسبیده به در
کمی جلوتر حاج آقا پیاده شد ...
احساس آزادی داشت بر راننده مستولی می شد که ...
و البته شد
و صدای نی نای نای بلند شد ...
منم فرصت ندادم و با خنده
- گفتم : داداش مانُم حاج آقاییم!:دی
- عه داداش شرمنده متوجه نشدم ...
- خواهش می کنم دادا اشکالی نداره
سکوت مجددا حکم فرما شد!:دی
منطق است دیگر ...
به همین سادگی